پایانیه

 بعد از یه غیبت 4-5 ماهه به اصرار دوستان اومدم که به‌روز کنم. این مدت حرفی برای گفتن نداشتم، بیشتر داشتم فکر می‌کردم و مطالعه می کردم. یه کم از خودم فاصله گرفتم و از بالا به خودم و اطرافیانم و این زندگی نگاه کردم. دیدم دنیام خیلی کوچیک شده، محدود شده به چندتا چیز کوچیک مثل درس و پروژه و چند نفر انگشت شمار و همه‌ی وقت و انرژیم داره صرف اینا میشه. تصمیم گرفتم یه‌کم رویه‌مو عوض کنم. دیدم کار سخت و پیچیده‌ایه ولی بهتر از اینه که عمرم بگذره و آخرش نفهمم چه‌جوری گذشت!

توی سال جدید فصل جدیدی از کتاب زندگی من شروع شد؛ دیدگاه‌های نو و احساسات تازه و قشنگ همه توی وجود من سرازیر شدن؛ اینجوری نمی‌تونم بگم، خودت باید توی جوش قرار بگیری که درک کنی این چند خطم به زور نوشتم چون واقعا دیگه نمی‌تونم با سبک الی‌جوجه بنویسم، اصلا «گفتگوهای تنهایی» دیگه برام به خاطرات پیوسته چون من دیگه تنها نیستم...

آرشیو این وبلاگ پر از خاطره‌س، لینکا و کامنتاشم همینطور، دوست دارم همیشه بمونه هم واسه خودم و هم واسه اونایی که توی این خاطرات نقش داشتن. با یه فال حافظ ختم بخیرش می کنم:

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

وز شما پنهان نشاید کرد سر می‌فروش

گفت آسان‌گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور

گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید

زان که آن‌جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته‌دانان خود‌فروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قران جرم‌بخش عیب‌پوش

جمع پراکنده

بازم ترم تموم شد!!! با وجود این همه درس و پروژه، باز نمی شه از وبگردی گذشت. می دونم که خیلی ها مثل من نیستن. اگه شرایط ترافیکی منو داشتن شاید دیگه یادشون می رفت که یه وبلاگی هم دارن...
اون شعر قبلی که سورسشو پرسیده بودید از دفتر اول سهراب سپهری بود، (البته به ظاهرش نمی خوره چون شعرای قافیه دار سهراب زیاد مطرح نیستن) اینم از فریدون مشیری، به نظرم قشنگ اومد:

موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد !

از دل تيره امواج بلند آوا،

كه غريقي را در خويش فرو مي برد،

و غريوش را با مشت فرو مي كشت،

نعره اي خسته و خونين ، بشريت را،

به كمك مي طلبيد :

آي آدمها ...

آي آدمها  ...

ما شنيديم و به ياري نشتابيديم !

به خيالي كه قضا،

به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند !:

" دستي از غيب برون آيد و كاري بكند "

هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم !

آستين ها را بالا نزديم

دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم،

تا از آن مهلكه - شايد - برهانيمش،

به كناري برسانيمش ! ...

 

ادامه نوشته

در قیر شب


دیرگاهیست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک، پاهایم در قیر شب است

نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود

دریگاهیست که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی:
دستها، پاها در قیر شب است.

هنر برتر از گوهر...


یادمه توی درس نظریه زبانها، استادمون (یادش به خیر) داشت درخت فلسفه رو توضیح میداد، وقتی رسید به برگاش گفت برگ اینجا یعنی هنر، چیزی که زیبایی و طراوت درخت به اون بستگی داره، برگ درخته که تنفس رو واسه آدما راحت می کنه، دیدم راست میگه! واقعا" توی این زندگی نکبتی اگه گاهی یه قلم کاغذ دم دستم نباشه و بر قفس تنهایی خود نقشه ی مرغی نکشم دق می کنم....
مردم همیشه هنر رو دوست داشتن، ما قدیما یه رادیو ضبط درب و داغون داشتیم، از اونا که توی بیشتر خونه ها بود... حالا سالها می گذره از اون روزا و تا قبل از اینکه این واکمنای سونی کیفیت آهنگ خوندنشونو به رخ اون ضبطای درب و داغون بکشن و پلیرای صداخفن مث نقل و نبات توی خیابونا دست بچه های 7-8 ساله پیداشه، کسی چه می دونست یه روز انقدر موسیقی محبوب باشه و همه یا دنبال ساز نواختن باشن یا خوانندگی یا آهنگسازی و غیره و کسی چه می دونست که یه روز بچه ی همسایه مون که تا همین دو-سه سال پیش با قاقالیلی هاش توی کوچه بازی می کرد، امروز بیاد کاست بده بیرون و از این حرفا.... الان دیگه خیلی از صداها و آهنگا و شعرا تکراری اند ولی  هنوزم گاهی می شنویم صداهای جدید و ابتکارای جدید، مثل اون بابایی که یه سری آت و آشغال و حلبی پاره به خودش وصل کرده بود، وقتی حرکت می کرد از برخوردشون به هم یه آهنگ جالب تولید می شد! اینو میگن خلاقیت!  هنر از خلاقیت آدما سرچشمه می گیره و آدما از این نظر هرگز با هم برابر نیستن، به همین خاطره که دنیای هنر هیچوقت اشباع نمی شه.
همون استادمون می گفت میوه های درخت، میشن علوم و تکنولوژی و چیزایی که نهایتا" به ما میرسه. بنابراین برگ واسه درخت لازمه، اگه برگ نباشه میوه معنی نداره.
واقعا" اگه هنرو از این زندگی حذف کنیم، چی میمونه؟ کسی می تونه نفس بکشه؟!

درآمدی بر مهندسی کامپیوتر

برداشت خیلی ها از رشته ی کامپیوتر خیلی با واقعیت فرق داره، وقتی توی متن ماجرا قرار می گیری تازه می فهمی که "چی فکر می کردیم و چی شد!" فکر می کردیم کامپیوتر همین کامپیوتریه که می بینیم، یعنی یه موس، یه مانیتور، ویندوز و اکسل و پاورپوینت، و البته برنامه نویسی، بیسیک و پاسکال، اما کامپیوتر همه ی اینها بود و اینها نبود،

کامپیوتر، کامپیوتر بود!

مهندسی کامپیوتر با یه سری درس عمومی که (خوشبینانه باشیم) خیلی خیلی کم به درد یه مهندس کامپیوتر می خوره شروع می شه، مثل ریاضیات پیوسته، فیزیک مکانیک و چرندیات دیگه ای که پاس کردن هرکدومشون داستان داره...
از یه طرف دیگه، درسای برنامه نویسی و پروژه هاشون هست که تا جائیکه مایادمون میاد همه زبونای عهد بوقی آکادمیک که بیرون خیلی کم کاربرد دارن. خیلی چیزای مهم توی برنامه نویسی امروز هست که به گوش این اساتید برنامه نویسی نخورده...
میای بالاتر، همه چی میشه سخت افزاری، الکترونیک و ریزپردازنده و سیم بیار ببند... درسای اصلی شم اگه بخوام هرکدومو توی یه جمله توصیف کنم:

برنامه نویسی سی، پاسکال... فرقی نمی کنه: خوردن غذاهای تاریخ گذشته
ساختمان گسسته: الفبای کامپیوتر، همه چی از اینجا شروع میشه!
ساختمان داده: از اون درسا که فقط توی عمل میشه قشنگی شونو درک کرد.
طراحی الگوریتم: همیشه منو یاد ارشد و سیدجوادی میندازه....
ذخیره و بازیابی: یه مشت خزولات فسیل شده
مدار الکتریکی و الکترونیک: به قول دکترفولادی "درس ذهن خراب کن بچه های نرم افزار"
شیوه ارائه: فقط می تونم بگم واسه نرم افزاریا 2 واحد شیوه خیلی کمه....
زبان: اینم مثل شیوه!
مدار منطقی: "فلسفه" ی کامپیوتر
معماری: دل و روده ی کامپیوتر!
نظریه زبانها و ماشین ها: یه مشت گردالی و خط که به کامپیوتر ختم میشه!
پایگاه داده: کلش 1 صفحه نمی شه ولی آقای رانکوهی کرده ش یه کتاب 800 صفحه ای!
مهندسی نرم افزار: جون کندن برای تبدیل "ایده آل به رئال"
هوش مصنوعی: جون کندن بیخودی برای "خدا شدن"!
.....
و خیلی درسای دیگه که یادم نمیاد، ولی همه ش همینه، اینا رو می نویسم واسه اونایی که می خوان پاشن بیان کامپیوتر، می خوام بدونن که مهندسی کامپیوتر، بچه بازی نیست، درسته که بدون شک بهترین رشته ی دانشگاهی از لحاظ کاره ولی سختی های خاص خودشو داره، هوش و استعداد و خلاقیت وافر می خواد، صبر و تحمل می خواد، انگیزه و پشتکار می خواد، روحیه کار تیمی و روابط عمومی قوی می خواد، از همه مهمتر، اطلاعات آپ تو دیت می خواد، برعکس خیلی از رشته ها که اگه هزارسال هم بگذره و منابع درسی و سرفصلای آموزشی شون تغییر نکنه به جایی برنمی خوره، کامپیوتر اینطوری نیست، دنیای کامپیوتر مدام در حال تغییره ولی متاسفانه اونایی که باید اینو بفهمن، نمی فهمن، و اینجوریه که کار واسه ماها خیلی سخت میشه...
یه عده می گن دانشگاه جای کسب علمه، نه مهارت، ولی من مخالفم. لااقل برای رشته های فنی دانشگاه غیر از علم جای کسب مهارته. اصلا" گیریم که این حرف درست باشه، ولی آخه چه علمی؟ در خوشبینانه ترین حالت، نصف این چیزایی که ما می خونیم چرت و پرته! اینا علم درست و حسابی هم یادمون نمیدن!
به هرحال هرکه طاووس خواهد، جور هندوستان کشد! بچه های کامپیوتر طفلکا خیلی گناه دارن، از همون ترم اول که میان دانشگاه، پروژه و درسای تخصصی میریزه سرشون، ولی با وجود این همه سرشلوغی، تفریحاتشون قضا نمیشه! همه شون یه جورایی "علی بی غم" اند!

 

حیات ابدی

 

کتاب "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید" رو می خوندم. از اون دسته کتاباست که تیکه ها و جمله های قشنگ رو کنار هم جمع کرده. خوندنشو توی این تعطیلات به همه توصیه می کنم:

 

"... روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است. در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید؛ بگذارید آن را بستر زندگی بنامم و بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره نوزاد و شکوه عشق را در چشمهای یک زن ندیده است. قلبم را به کسی بدهید که از قلب جز خاطره دردهای پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هاش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید. هرگوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا با کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند. اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفع کنید، بگذارید خطاهایم، ضعف هایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفع شوند. گناهانم را به شیطان و روحم را به دست خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید. اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید همیشه زنده خواهم ماند..."

 

خدایا! مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرارده.

بگذار هرجا تاریکی است، روشنایی و هرجا غم جاری است، شادی نثار کنم.

بگذار به جای اینکه دعا کنم تا از خطر ایمن باشم، بی مهابا به مصاف آن روم.

بگذار به جای اینکه برای تسکین دردم التماس کنم، توانایی غلبه بر آن را داشته باشم.

بگذار به جای اینکه نگران خود باشم، دل به صبری ببندم که آزادی ام را نوید می دهد.

عطایی کن تا رحمت تو را نه تنها در موفقیت هایم، بلکه در شکست هایم نیز، احساس کنم.

توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم و پیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم.

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.

 

نرم افزار فروشگاه کتاب (سیستم مدیریت فروش کتاب و نوشت افزار)

نرم افزار کتاب یار، سیستم مدیریت فروش یه فروشگاه کتابه که من اونو با C# 2005 و بانک SQL 2000 نوشتم. یه سری از امکاناتشو اینجا می نویسم که اگر خواستید سفارش بدید. فقط کافیه به من ایمیل بدید و آدرس و شماره تلفن فروشگاهتونو بنویسید. در اسرع وقت پاسخ داده می شود. ضمنا اگه پیشنهادی برای این پروژه دارید، لطفا توی کامنتا بنویسید.


1)    سرویس درج، حذف و ویرایش اطلاعات کالا ، مشتریان ، ناشرین ، کاربران

2)    سرویس درج، حذف و ویرایش کد محل، دسته بندی موضوعی، انواع کالاهای دیگر در فروشگاه (کتاب یا نوشت افزار)

3)    سرویس جستجوی پویا بر اساس آیتم های مختلف کالا ، مشتریان ، ناشرین و . . .

4)    سرویس فروش، رزرو، برگشت، امکان ارائه انواع تخفیف های درصدی، ریالی، موردی یا کلی

5)    سرویس سفارش و خرید ، وجود انواع گزارشات و پیشنهادات جهت تسهیل امر سفارش، امکان خرید از ناشر، پخش، یا کتب دست دو از مشتریان فروشنده

6)    سرویس هایی جهت امانت کتاب از مشتریان و فروش کتب امانی و ویرایش و تسویه حساب آنها

7)    سرویس انبارگردانی

8)    ارائه ی گزارشات کریستالی دقیق و پیشرفته از فروشگاه به صورت لیستی یا نموداری شامل فروش، خرید، برگشت، رزرو، امانت، گزارشات مربوط به سوابق مشتریان و ناشرین، گزارش کاربران، انواع گزارشات مربوط به کالاها و انبارگردانی
 
9)    سرویس چاپ شامل ارائه ی انواع فاکتور (فاکتور خرید، فاکتور فروش، پیش فاکتور رزرو)، چاپ کلیه گزارشات، چاپ لیست سفارشات بر اساس ناشر و . . .

10)    امکان ایجاد گروه های کاربری با سطح دسترسی و درجه امنیتی متفاوت

11)    فارسی بودن کلیه قسمت های نرم افزار و شمسی بودن کلیه تاریخ ها

12)    واسط کاربری زیبا، استاندارد و کاربر پسند

13)    و امکانات دیگر . . .

mailto:e.mashhadi@gmail.com

شمع 2

بسیار کم اند مردانی که زیبا مرده اند. بی شک آنهایی که می دانند چگونه باید مرد، می دانسته اند که چگونه باید زیست. چه، برای کسانی که زندگی کردن تنها دم برآوردن نیست، جان دادن هم تنها دم برنیاوردن نیست، خود یک کار است، کاری بزرگ همچون زندگی.

سالگرد شهادت آموزگار شهید
 

دکتر علی شریعتی

گرامی، 

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

دکترای ورق

راستش تاریخ انقضای این مطلب گذشته، مربوط به زمانیه که طنز آقای شصت چی رو نشون میدادن. اگه یادتون باشه اونجا خیلی مهندسا رو کوبوندن و پزشکا رو بردن بالا. گفتیم بیایم عادلانه برخورد کنیم. این شد که تصمیم گرفتیم ما هم یه پست از جنس "گوشکوب" بنویسیم. الان به همون دلایلی که می دونید نمی تونم بنویسم. اینم واسه خالی نبودن عریضه واسه دوستای گلم گذاشتم که منو توی کامنتا شرمنده کردن. با ما باشید:

چند وقته که داغونی. حوصله ی هیچ کسو نداری، از همه گریزونی، به سرت می زنه بری پیش یه روانکاو. یه کسی که بلد باشه کمکت کنه ...

آدرس به آدرس می ری و می رسی به یه ساختمون خوش تیپ. روی یکی از این تابلو قشنگاش اسم سوژه رو می بینی: دکتر فلانی متخصص فلان و فلان و فلان ...

بعد از یه ربع قرنی که توی مطبش منتظر شدی بالاخره نوبتت میشه و می ری تو ...

- سلام. خسته نباشید.

- سلام جانم... بفرمایید... من آماده ام بشنوم مشکلتون چیه.

شروع می کنی به گفتن و میــــــــــگی و وقتی حسابی روشنش کردی می بینی داره یه چیزایی می نویسه.

- برو یه آزمایش بده نتیجه شو هفته ی بعد واسم بیار.

- ببخشید دکتر، مشکل من جسمی نیست، عرض کردم ...

- دختر خوب، اگه من دکترم، من باید بگم شما چکار کنی. نتیجه ی آزمایشو برای من بیار.

....

هفته ی بعد با یه پاکت میری خدمت دکتر. دکتر یه نگاه متفکرانه بهش میندازه و میگه: بیا اینجا دخترم. شما که خودت تحصیل کرده ای. این عددا رو ببین. شما مشکلی نداری.

- ولی دکتر مشکل من روحیه...

- عزیز من مگه نشنیدی میگن روح و جسم از هم تاثیر میپذیرن، شما که جسما" سالمی ماشالله. فقط یه کم زندگی رو به خودت سخت می گیری. خدا رو شکر کن تنت سالمه غم و غصه ی بیخودی هم نخور....

!!!

یک سال بعد:

مدتیه که به خاطر حساسیت سرفه هات اذیتت می کنن، می ری پیش یه دکتر که راه حل بده دستت:

وارد مطب که می شی کلی ذوق می کنی چون دیگه قرار نیست منتظر باشی. یه راست (البته نه خیلی یه راست، بعد از اینکه چند هزار تومن پیاده شدی) در می زنی و میری تو و دکتر پشت کامپیوتر خودشو جمع و جور میکنه و نزدیکتر که میشی و فضولیت گل میکنه و مانیتورشو نگاه می کنی، spider solitaire شو مینیمایز میکنه (نمی بندش، مینیمایزش می کنه چون دس به سر کردن تو زیاد طول نمی کشه) اینبار دیگه لب مطلب میگی "من حساسیت دارم سرفه می کنم" دکتر یه نگاهی از بالا تا پایین و بالعکس بهت میندازه و میگه "آستینتو بده بالا" فشار میگیره، ضربان قلب می گیره بعد به مامانت می گه "یه کم به این دخترتون برسید خیلی لاغره ها! من براش چن تا قرص اشتها آور می نویسم. فشارشم پایینه. طپش قلبم داره که. دستاتو بگیر بینم" خیره می شه به دستات که ببینه می لرزن یا نه!

یه برگه سیاه می کنه میده دستت. بهش یادآوری میکنی که یه دارو واسه سرفه هات می خوای. می گه واسه اونم نوشته م!

نسخه رو می دی به آقای داروخونه می ره با یه گونی دارو بر میگرده و بهت میگه "خانم این قرصه که دکترتون تجویز کرده خیلی وقته تولیدش متوقف شده، چند مورد عوارض بدی داشته." دوستش میاد نسخه رو از دستش می گیره و یه نگاه معنی دار بهم میندازن و تو دهنتو که باز مونده می بندی و ...

 

نتیجه گیری:

1- هیچوقت برای حل مسائل و مشکلات روحی به پزشک مراجعه نکنید. (مشورت کنید ولی به امید کسی نشینید.) رواندرمانی یه دروغ بزرگه. بهترین درمان مشکلات روحی آدما: زمان، خود آدم و خدا.

2- گول شلوغی و بروبیای مطب دکترا رو نخورید. شاید همه ی اونایی که مث شما اونجا نشستن گول خوردن.

3- به قول یه بزرگی دانشگاهای ما مث قیف برعکسه. رفتن توش کار حضرت فیله و از اونور به هر ایکسی مدرک میدن میاد بیرون و با جون آدما بازی می کنه.

4-  دکتر محرم همه چیز آدم نیست.

5- به نظر می رسه spider solitaire بازی خیلی توپی باشه. من جاهای مختلف آدمای زیادی رو دیدم که در حین انجام دادن وظایف شغلی spider solitaire بازی می کنن. واقعا باید به مایکروسافت تبریک گفت.

ختم کلام کاش اونایی که اینهمه تقدس واسه جامعه پزشکی قائلن، اون روستایی ای رو می دیدن که با بدبختی هزینه ی نجومی درمون بچه شو جور می کنه و جون بچه شو میسپاره دست امثال اونایی که تخصصشون توی اسپایدر و دست به سر کردن آدماست. بقیه ی نتیجه گیری با خودتون و انصافتون.


  

اولین پست هشتادو هفتی

فروردین که داره تموم میشه، ولی از اونجاییکه اولین باره توی سال جدید آپدیت می کنم، سال نو رو به همه تبریک میگم.
دوستانی که در جریان درسای ما هستن میدونن که این ترم فشار درسا خیلی اذیتمون می کنه و همین باعث شده که مجال نوشتن پیدا نکنم... هر چند "نوشتن" گذشته از وقت و حس و اینجورچیزا، "موضوع" می خواد، منم دیگه از بس این ترم برای پروژه های مختلف دنبال موضوع گشتم دیگه واقعا" به این یه قلم که میرسم مغزم جواب نمیده!
به هرحال زندگی همینه و به نظر من موفقیت توی نه تنها درس و پروژه، که توی مشکلات بزرگتر و گلوگاههای زندگی به میزان زیادی بستگی به این داره که این جمله رو چه جوری بخونیم: (بخونید بعد پانوشتو نگاه کنید.)

Godisnowhere

همین دیگه. میام دوباره. فعلا".

 


God is no where
God is now here

بهاریه

چه بارونی اومد دیشب. بعد از مدتها سرما و زمستون کم کم داره بهار پیداش میشه. خونه ها درگیر تکوندن و خیابونا پذیرای سیل جمعیتی که واسه خرید عید از این مغازه به اون مغازه می رن. آره، ماهیا میگن بهار تو راهه. بهتره بگم "یه بهار دیگه" تو راهه. چه خوبه از خودمون بپرسیم از بهاری که گذشت، توی این 1 سال واقعن چه کار کردیم؟ توی این حلقه ی تکرار زندگی چقدر اسیر روزمرگی شدیم؟ چقدر پیشرفت کردیم؟ چقدر برای خودمون و جامعه مون مفید بودیم؟ اصلا" مفید بودیم یا سیاهی لشگر بودیم یا وجودمون مایه ی ضرر بود؟ چقدر به یاد خدا بودیم؟ چقدر دروغ گفتیم؟ چقدر زیرابی رفتیم؟ چقدر پشت سر دیگران حرف زدیم؟ چقدر نامردی کردیم؟ چقدر گناه کردیم؟ چقدر ثواب کردیم؟ چقدر به بنده های خدا بی چشمداشت کمک کردیم؟ به چند نفر پالس مثبت دادیم؟ چند نفرو از زندگی نا امید کردیم؟ چقدر دیگرانو خندوندیم؟ تو چشای چند نفر اشک جمع کردیم؟ چقدر زندگی ما زندگی دیگران بود؟ چقدر به خاطر زندگی خودمون زندگی دیگرانو بی خیال شدیم؟1
البته من نمی گم کار و زندگیمونو تعطیل کنیم بشینیم به گذشته فکر کنیم. ولی دیگه وقتی یه روز واسه مانتو خریدن وقت می ذاریم یه روز واسه در دیوار تمیز کردن شب می کنیم، بد نیست یه دو ساعتی بشینیم به اونچه که گذشت فکر کنیم، اصلن یه روزم از این روزایی که خیلیاشون به بطالت می گذره بذاریم واسه گردگیری روحمون. نظم بدیم به این فکر شلم شوربا، آپدیت کنیم این سیستمو، اسکن کنیم از مریضیای روحی و اخلاقی، اصلن اگه لازمه سیستم جدید جمع کنیم، با قابلیتای بالاتر، مدام تو این فکر باشیم که یه پله بیایم بالاتر، پله پله تا ملاقات خدا...
پیشاپیش عید نوروزو تبریک میگم و سالی پر از برکت و پیشرفت رو برای همه آرزو می کنم.




1- روی این دو تا جمله فوکوس کنید. آخه میدونید، ما آدما جاهایی که باید فقط خودمونو در نظر بگیریم نمیگیریم، نگاه میکنیم به دیگران، که اونا چکار می کنن، اونا چی میگن، اونا چی دارن، جاهاییم که باید نگاه کنیم به دیگران فقط منافع خودمونو در نظر می گیریم، مهم نیس خواسته ی ما به چه قیمتی به دست میاد، مهم نیس دیگران چقدر از بابت کار ما ضرر می بینن، فقط مهم اینه که ما به چیزی که می خوایم برسیم! کاش ما آدما حد و مرز نقش "دیگران" رو توی زندگی مون می فهمیدیم.

آپ می کنیم 2

از آخرین باری که آپ کردم دو ماهی میگذره. بعد از به قول دوستان «تعطیلات میان فرجه» سانس دوم امتحانات شروع شد و هنوز جوهر آخرین امتحانم خشک نشده بود که امام رضا منو "طلبید" و خبر آوردن که فردا ساعت 8  صبح باید ایستگاه راه آهن باشم. و خلاصه این مدت مشهد بودم... اگرم دیدید نیومدم به خاطر این بود که حرفی نداشتم. الانم ندارم! فقط اومدم اظهار وجود کنم! انشالله در اسرع وقت از خجالت دوستانی که گاه نوشته های ما رو می خونن در میایم. یا علی

ترازوهای نامیزون

عید غدیره. خواستم روز 13 رجب از "علی" بنویسم، نشد. شبای قدرم گذشت و قسمت نشد بنویسم. چند وقت پیشم که سالروز ازدواجشون بود! بازم نشد. ولی از کنار این یکی دیگه نمی تونم بگذرم. ولادت و ازدواج و وفات یا شهادت برای هر آدم معمولی ای هست ولی جانشینی پیغمبر کار هر کس نیست. من اینجا نمی خوام حرفای تکراری بزنم و دلیل و مدرک بیارم که علی جانشین حق پیامبر بود، همین که عقل و منطق به نفع علی حکم می کنه کافیه... چیزی که باید این روزا بیشتر بهش توجه بشه این ترازو های نامیزونه...

* * *

توی ذهن هر کدوم از ما ها جمله های قشنگی هست از فیلسوفا یا مشاهیر... از فیثاغورث و دکارت و ارسطو گرفته تا حافظ و فروغ و سهراب و... خب طبیعیه، گاهی یه جمله ی قشنگ به چشمون می خوره خوشمون میاد و به خاطر میسپریمش... بازار بعضی از این جمله ها هم خیلی داغه! کافیه یه سر بری پاساژ فردوسی یا امیرکبیر. تابلوها و پوسترای رنگ وارنگ و پر رنگ و لعاب که از سرفه های خواننده های لس آنجلسی گرفته تا چرندیات و استفراغیات هرکی حس "شاعری" بهش دست داده، گذاشتن با زرق و برق و گل و بلبل و پکیجای "باکلاس" و البته قیمتای نجومی که بخری و پز بدی و کادوی تولد بدی به انگیزه ت!!! ... بگذریم...

اما خدا وکیلی اگه الان بپرسن چن تا جمله ی حکیمانه از "علی" بلدی چی جواب میدی؟

واقعا" کدوم فیلسوفی، کدوم بزرگی به اندازه ی علی حرف حساب برای گفتن داره؟ کدوم معلمی به اندازه ی علی "چگونه زیستن" درس می ده؟ واقعن با نهج البلاغه میشه زندگی کرد، نهج البلاغه برای یه زندگی سالم بسه: شرط کافیه برای "انسان بودن".

اما زیباتر از این 300 – 400 تا خطبه و نامه، حکیمانه تر از او 480 تا کلمات قصار، اون بیست و پنج سال سکوته. علی، همونی که عدالت رو معنا کرد، بعد از مرگ پیغمبر، حق مسلمش به تاراج رفت و مجبور شد 25 سال خونه نشین بشه و به خاطر مردمی که هنوز با جاهلیت خداحافظی نکرده بودن، به خاطر دین خدا سکوت کنه. علی: همونی که اسمش مو رو به تن هر مدعی ای راست می کرد، غم تنهایی و غربتش رو بین انبوه کسایی که تو حرف و روی زبون و نه از ته دل می خواستنش توی حلقوم چاه خالی می کرد... به قول دکتر شریعتی: "علی درد شمشیر را احساس نمی کند و ما درد علی را!"

امروز علی تنهاتره از اون روز، اینایی که من می بینم از کوفی ها با علی بیگانه ترن... اسم علی همه جا روی زبوناست ولی عدالتش نیست. افسوس که بین حرف و عمل تفاوت از زمین تا آسمونه...

به امید روزی که عدالت یک بار دیگه با ظهور مهدی موعود برقرار بشه. «عید غدیر مبارک»

پرنده های قفسی

پرنده های قفسی            عادت دارن به بیکسی

عمرشونو بی همنفس      کز می کنن کنج قفس

نمی دونن سفر چیه         عاشق دربدر کیه

هر کی بریزه شاهدونه       فکر می کنن خداشونه

یه عمره بی حبیبن           با آسمون غریبه ن

این همه نعمت اما            همیشه بی نصیبن

نمی دونن به چی میگن ستاره       نمی دونن دنیا کیا بهاره

چمی دونن عاشق می شه چه آسون         پرنده زیر بارون

 

قفس به این بزرگی           کاشکی پرنده بودم

مهم نبود پریدن    ولی برنده بودم

فرقی نداره وقتی          ندونی و نبینی

غصه ت  میگیره  وقتی  می دونی  و  می بینی

 

 

پانوشت:

اگه یه خواننده ی درست و حسابی تو تاریخ موسیقی ایران داشته باشیم شک نکنید که اون سیاوش قمیشیه

 

تولدش مبارک

یک سال میگذره از روزی که دست به کی برد شدیم و علی بی غمو آغازیدیم و این سی و هفتمین پستیه که حواله ی بلاگفا می کنیم. تولدشم (!) یه هفته جلوتر گرفتیم که مقارن باشه با ولادت امام رضا. به همین مناسبت "علی بی غم" قصد داره یه هدیه ی جانانه به خواننده هاش بده.

 

متن کامل قرآن کریم با ترجمه برای موبایلتون(حجمش کمه و روی K310 و W810 تست شده)

 

حالا اگه یه بچه ی دبستانی بیاد بگه واسش راجع به حرم امام رضا نقاشی بکشید شما می تونید از اینی که من کشیدم قشنگتر بکشید؟

  

 

 

تولدش مبارک.

# روز دختر #

امروز توی دانشکده وقتی من و "بستانه" همدیگه رو دیدیم بلافاصله بعد از سلام گفت: "روزت مبارک!" در عرض 1 ثانیه همه ی مناسبتایی که به من مربوط می شد از ذهنم گذشت:روز تولدم، روز دانشجو، روز مهندس، روز جهانی کودک، روز طبیعت، روز ملی شدن صنعت نفت، روز بزرگداشت حافظ... نهایتا" بستانه منو از این بحر تفکر در آورد و گفت:"روز دختر دیگه!"

حالا به سرم زده برخلاف میل باطنیم بیام آپدیت کنم وضمن تبریک ولادت حضرت معصومه (سلام الله علیها)  پست امروزو پیشکش همه ی همجنسانم کنم. علی بی غم برخلاف همیشه، این بار هیچ قضاوتی نمی کنه. این بار "دیدگاه"ی مطرح نمیشه. این یه "گزارش"ه و لا غیر.

 

ازدواج دختر فقط در صورت اجازه ی پدرش ممکنه. اگه دختری بی اجازه عقد کنه باباش می تونه عقد رو کنسل کنه. زن بعد از ازدواج هر جا و مکانی شوهرش گفت باید زندگی کنه. فقط هم با اجازه ی شوهر می تونه از کشور خارج بشه. ضمنا" زن ملزم به تمکین از مرده.(بدون شرح)

طلاق حق انحصاری مرده و زن فقط در صورتی می تونه طلاق بگیره که «ثــابــت» کنه شوهرش نفقه نمیده یا بدرفتاری می کنه یا معتاده یا توی زندونه. در این صورت با "رضایت مرد" می تونه طلاق بگیره.

یه مادر هیچوقت نمی تونه سرپرستی بچه شو به عهده بگیره، نمی تونه در مورد تحصیل، محل زندگی و خروج از کشور بچه تصمیم بگیره. مادر جز حساب قرض الحسنه هیچ حساب دیگه ای نمی تونه برای بچه باز کنه. حتی بدون اجازه ی شوهرش نمی تونه برای بچه خونه بخره. در مورد مسائل درمانی بچه (مثل جراحی) مادر هیـــچ حقی نداره و این پدره که باید امضا بده. (لازم به ذکره که مسئله ی سرپرستی بچه و چیزایی که در موردش نوشتم "قهری"ه، یعنی اگه پدر بخواد سرپرستی رو به مادر واگذار کنه اجازه نداره.)

یه مرد می تونه 4 زن عقدی و بینهایت صیغه داشته باشه. سن مسئولیت کیفری برای زن 9 سال و برای مرد 15 سال قمریه و برای یه دختر 9 ساله همه ی قوانین کیفری می تونه صادی بشه و بعضی احکام، مث اعدام، تا 18 سالگی به تعویق می افته و تا اون موقع دختر باید توی کانون اصلاح و تریبت زندگی کنه.

تابعیت فقط از مرد به بچه منتقل می شه. شما در صورتی ایرونی حساب میشید که باباتون ایرونی باشه. خانومی که بدون اجازه ی وزارت کشور با یه آقای خارجی ازدواج میکنه بچه ش حق زندگی توی ایرانو نداره (خیلی از اینجور بچه ها شناسنامه ندارن و در نتیجه محرومن از تحصیل) توی بعضی موارد هم که زن با ازدواج با یه مرد بیگانه تابعیتشو از دست میده.

دیه ی زن نصف دیه ی مرده. (یه خانوم باردار که در اثر تصادف میمیره خسارتش نصف جنین پسریه که توی شکمشه)

ارث دختر نصف پسره. اگه مردی بمیره 8/1 ارث مال خانومشه.(اگه چند تا زن داشته باشه همون 8/1 بین همه توزیع میشه) اگه بچه نداشته باشه 4/1 مال خانومشه. (زن نمی تونه از زمین ارث ببره) اگه هیچکسو جز خانومش نداشته باشه 4/1 مال زنشه و بقیه مال دولت. اگه یه خانومی که جز شوهرش هیچکسونداره بمیره، هرچی داره میرسه به شوهرش.

اگه مردی به خانومش شک داشته باشه، بدگمانی و توهم داشته باشه،یا با یه آقای دیگه(...) ببیندش، می تونه به دلیل "مهدورالدم" بودن بکشدش. اگه پدر (یا جد پدری) دخترشو بکشه قصاص نمیشه (حداکثر مجازاتش 10 سال حبسه)

زن حق شهادت نداره مگر در چند مورد که تعیین شده. در این موارد شهادت 2 زن معادله با شهادت 1 مرد که باز اکثرا" شهادت یه مرد در کنار شهادت زنان لازمه.

افرادی که دین و اعتقاد اقلیت دارن باید با پوشش مقرر شده بگردن. ضمنا" مجازات خانوم متاهلی که روابط نامشروع داشته باشه "سنگسار" می باشد.

والسلام.

میکروفون مفت

اون قدیم ندیما که هنوز من و تو به دنیا نیومده بودیم، کسایی میرفتن سراغ خوانندگی که اگه هیچی نداشتن اقلن صدا داشتن! اما این روزا برعکس شده: کسایی میرن خواننده می شن که همه چی دارن جز صدا.

یه زمانی موسیقی ایران به سنتی محدود بود و آهنگ و ترانه ها اکثرن از لس آنجلس در می اومد. یه سریا با سنتی حال می کردن، خیلی ها هم با ترانه های خواننده های لس آنجلس. اون موقع ها خواننده شدن خیلی بیشتر از امروز درد سر داشت. خوانندگی کار هر بزغاله ای که فرق گوشکوب و میکروفونو نمی دونه نبود. شعرا پر معنی و صداها جون دار، خواننده ها معدود و طرفداراشون زیاد بود. خوانندگی تفریح و جنگولک بازی نبود. حرفه بود. ارزش داشت.

یه کم که صداها جایگاه مخصوصشونو پیدا کردن، همه رفتن تو کار تقلید. یکی چشماشو می بست و صداشو کلفت میکرد و خودشو تو لباس داریوش تصور میکرد، اون یکی برای مثل ابی شدن چنان به خودش فشار می اورد که رگ گردنش مث دسته بیل میزد بیرون!

این قصه ها که قدیمی شد یه کم بیشتر به موسیقی پاپ داخل کشور میدون دادن. دیگه توی هر تاکسی و مغازه و پاساژ و هر خرابه ای صدای گروه آریان و شادمهر عقیلی رو میشنیدی. اونموقع خیلی از توجه ها به موسیقی داخل کشور معطوف شد و یه کم دیگه که گذشت اونم شد نون دونی و ابزار معروفیت و هرکی با ننش قهر کرد رفت با یه ماشین مدل بالا یا یه دختر جینگولی ویدیو ساخت. مضمون شعراشونم یا "عزیزم دوستت دارم" بود یا "برو گمشو بی معرفت"!

جدیدنا هم (از 4-5 سال پیش) رپ پرشین پا گرفت و اینبار با سرعتی خیلی بیشتر از قبلیا به ابتذال کشیده شد. بازم هر کی از جاش بلند شد یه شلوار گشاد پوشید و ادعای رپری کرد و توی آهنگش (که معمولن تقلیدی از رپرای اونوری بود) از گفتن انواع فحش و دری وری و حرف ناجور دریغ نکرد. دیگه وقتی ریش سفیدا و کارکشته هاشون مث هیچکس و ویلسون همسن ما باشن دیگه وای به حال اون نونهالای عقده ای که هنوز پشت لبشون سبز نشده! دیگه ترانه خوندن و خواننده شدن مفت تر از اونچه که تصور کنی شده واسه همین هیچوقت تو زندگی نا امید نشو چون اگه همه ی درا بسته باشن راه خوانندگی بازه.

" نگفتن "

حرف هایی هست برای "گفتن"

که اگر "گوش"ی بود؛ می گوییم.

و حرفهایی هست برای "نگفتن"

حرف هایی که هرگز سر به «ابتذال گفتن» فرود نمیآرند

حرف های شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند

و سرمایه ماورایی هرکس به اندازه حرفهاییست که برای "نگفتن" دارد...

 

جور دیگر باید دید

خیلی وقت پیشا، اونموقع ها که کله م خیلی بیشتر از الان داغ بود نمیدونم توی کدوم یکی از کتابای دکتر شریعتی، این جمله ها رو خوندم:

 

خدایا آتش مقدس شک را چنان در من بیفروز

تا همه ی یقین هایی را که در من نقش کرده اند، بسوزد

آنگاه از پس این نوده ی خاکستر

لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی شسته از هر غبار، طلوع کند.

 

اونموقع منظورشو نگرفتم. گفتم خدایا! ما بنده ها چه چیزایی که از تو نمی خوایم! ...

هر سال ماه رمضونا بعد از افطار بارون فیلم و سریاله که نازل میشه. امسالم به رسم هر سال یه سریالی پخش می شه تو مایه های "کمکم کن" و "او یک فرشته بود" مث سالای قبل.

داستان حکایت امتحان شدن مردیه که عشقشو از دست داده و "چرا"ی این مصیبت بزرگ آتش مقدس شک رو تو وجودش روشن کرده و بنیادشو سوزونده: شک به عدالت خدا. جسارت قشنگیه. میخواد بگه آدما چقدر راحت تسلیم شیطان می شن، شیطان به قیمت نافرمانی خدا حاضر نشد به انسان سجده کنه، عصیان کرد و رانده شد، ولی انسان چه راحت به شیطان اقتدا کرد و تسلیمش شد. انسان: اشرف مخلوقات.

من تحسین میکنم نویسنده ی این فیلمو که تشخیص داده داروی شک لازمه به آدمای بیمار امروزی تزریق بشه. آدمایی که خدا پیغمبر فقط رو زبونشونه نه توی دلشون. اونا که براشون خدا بازیچه ای شد که با آن کسب "نان" و "نام" کردند. موقع اذان صف می بندن و خم و راست می شن و از صبح تا شب هیچی نمی خورن، ولی به اندازه ی نفساشون گناه میکنن. آدمایی که تو زندگی جز خوردن و خوابیدن و تولید مثل کردن و حرف مفت زدن کار دیگه ای بلد نیستن.حافظ خوب توصیفشون کرده:

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند   چون به خلوت می روند آن کار دیگر میکنند

یقینی که «ایجاد» نشده باشه که ارزشی نداره. مث خورشید میمونه وسط روز: بودنش حس نمیشه. مبتذل و پست. اون خورشیدی قشنگه که بعد از یه شب دراز بیاد. خورشیدی که با چشمات ببینی چه جوری داره تاریکیای وجودتو روشن می کنه. اون ارزش داره.

 

...فکر ها را شست وشویی لازم است.

گم شدیم گر در میان خویشتن         جستجویی لازم است.

نازنین ها از سیاهی تا سپیدی را سفر باید کنیم...

 

به امید اینکه لااقل توی این شبای مقدس به صرافت بیفتیم.

خوان فضل

 

 

بوبکر شبلی۱ در غلبات وجد خویش گفت: "بار خدایا! فردا همه را نابینا برانگیز تا جز من تورا کسی نبیند." باز وقتی دیگر گفت: "بار خدایا! شبلی را نابینا انگیز، دریغ بود که چون من تو را ببیند."

آن سخن اول غیرت بود بر جمال از دیده ی اغیار و آن دیگر غیرت بود بر جمال از دیده ی خود؛ و در راه جوانمردان این قدم از آن قدم تمام تر و عزیزتر.

 

از رشک تو بر کنم دل و دیده ی خویش     تا اینت نبیند و نه آن داند پیش

 

گل بهشت در پای عاشقان خار است. جویندگان حق را با بهشت چه کار است؟ طاعت به امید بهشت مزدوریست. مزدوری از دوستی دوری ست.۲

 

در هــوایت  بیـــــقرارم  روز  و  شب        سر ز پایـــت بر نــدارم  روز و شب

روز وشب را همچو خود مجنون کنم         روز وشب راکی گذارم  روز و شب

جان و دل از عاشقان می خواستند         جان و دل را میـسپارم  روز و شب

تا  که عشــقت  مطـربـی آغاز  کرد          گاه  چنــگم  گاه  تارم  روز و شب

ای  مهــار عاشــقان در  دســت تو         در  مــیان ایـن  قـطـارم  روز و شب

تا  بنگــشــایم  ز  قنــــدت  روزه ام         تا  قیــامت   روزه  دارم  روز و شب

چون ز خـوان  فضـل روزه  بشـکنـم          عید  باشـــد  روزگــارم  روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز  وصل        روز و شب را میشمارم  روز و شب

بسکه کشت مهرجانم تشنه است

ز  ابر  دیده  اشـک بارم  روز و شب

 


1- شبلی (shebli) عارف قرن سوم هجری بود که همه ی ثروتش رو در راه خدا انفاق کرد.

2- و به فرمایش حضرت علی (ع): "آنکه خدا را به طمع بهشت می‌پرستد٬ تاجر است و آنکه خدا را از ترس جهنم می‌پرستد٬ برده است. آزادگانند که خدا را چون شايسته‌ی پرستش است میپرستند."

 

زمان خوش دلی دریاب

حال و هوای این پست یه کم بیشتر از یه کم با نوشته های دیگه م فرق داره. یه اتفاقی افتاد که فکر کردم نوشتنش خالی از لطف نیست.

بین آدما لااقل از بین اطرافیانم خیلی کم بودن آدمایی که مثل من به یاد مرگ باشن، گاهی واقعن ناامید می شدم. به قول اون شاعر که میگفت:

چون شبنم فتاده به چنگ شب حیات    در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ... من همون شبنم بودم... بارها و بارها از این زندگی سیر شدم و درونم پر شد از بی انگیزگی و نخواستن...

تا اینکه....

دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم قرار بود بمیرم. خودم توی قبر رفتم و به شونه ی راست خوابیدم. یه زن مشکی پوش که انگار مسیحی بود بالای سرم روی زمین نشسته  بود و یه بچه هم کنار قبر نشسته بود. یهو زن به بچه یه دستوری داد و بچه هم دسته ی یه وسیله ی عجیب غریبی رو پایین کشید و پلکای من به شدت بی اختیار خودم بسته شد. فهمیدم که دیگه همه چی تموم شده. انگار در تابوت بودکه بسته میشد. فشاری حس کردم. از همه طرف. فشار هر لحظه بیشتر می شد.  ذره ای نمی ترسیدم. انگار خودم خواسته بودم. ولی داشتم له می شدم. نفسم حبس بود ساکت و تسلیم بودم. همه ی وجودم که دیگه داشت تبدیل به عدم می شد پر بود از پشیمونی. تو این وضع این جمله ها به سرعت از فکرم و دلم رد می شد:

چقدر زود... نه... میخوام برگردم... خدایا یه فرصت دیگه... میدونم که آخرش اینه ولی خیلی زوده خیلی... یه فرصت دیگه... میخوام برگردم....

احساس کردم فشار کمتر شد. دونستم که خدا حرفامو فهمیده و خواسته ی منو اجابت کرده. فشار هر لحظه کمترمیشد. کمتر و کمتر....

به جسمم که بی حس و بی حرکت، خوابیده به شونه ی راست، رو تخت افتاده بود برگشتم. بیدار شدم ولی چشمام هنوز بسته بود. هیچ حسی نداشتنم. چند دقیقه گذشت تا تونستم بدنمو حرکت بدم. یه کم جا به جا شدم. هوا داشت روشن می شد.

همه ی وجودم پر بود از شکر و امید.

 

خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد ... که در دستت به جز ساغر نباشد

زمان خوش دلی  دریاب  دریاب  .... که  دائم  در صدف  گوهر  نباشد

غنیمت دان و می خوردر گلستان ..... که  گل تا هفته ی  دیگر  نباشد

بیا ای شیخ و از غم خانه ی ما ...... شرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر هم درس مایی ..... که علم عشق در دفتر نباشد

ز من بنیوش و دل در شاهدی بند .... که حسنش بسته ی زیور نباشد

شرابی بی خمارم بخش یارب ...... که با وی هیچ دردسر نباشد

کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

که هیچش لطف در گوهر نباشد

گپ

قبل از هرچیز باید به هم کلاسی های محترمم (اونایی که یه نمه تنبلن!) بگم که برنامه ی درسا و جزئیاتشونو توی این آدرس میتونن ببینن. راحت و بی درد سر.
اونایی که رفتن می دونن. مشهد خیلی شلوغ بود. شب و روزشم فرق چندانی با هم نداشت. هر گوشه ای از اون 60 هکتارو نگاه می کردی آدماییو میدیدی که یا در حال دعا و نمازن یا توی یه عالم دیگه سیر میکنن. پیر و جوون و نوجوون و ایرونی و غیر ایرونی…
بگذریم.
آره بابا این تابستونم آرشیو شد و درحالیکه برنامه ی ترم جدیدو به برد سلیمانی زدن بالاخره نمره های الگوریتمم اومد(صلوات بلند بفرست). و طبق معمول عده ی کثیری هم هر روز با بیل و کلنگ و تبر و قمه و ساتور و کمربند و طناب و زنجیر و تیرکمون و شمشیر و اره برقی و هفتیر و مسلسل و خمپاره و دینامیت و نارنجک و پیت نفت صف کشیدن به امید اینکه سایه ی سیدجوادی رد بشه! اونم که به این آسونیا دم به تله نمیده!
دیگه نمیدونم چی بگم فقط جا داره اینجا به خودم و همه ی کسایی که مث من نهایت استفاده رو از تابستونشون بردن و حتی یه لحظه رو به بطالت نگذروندن خسته نباشید بگم و دیگه نقطه ی پایان این اباطیلو بذارم.

یا علی...

۱۳ رجب، میلاد مسعود امیرمومنان بر دوستداران و رهروان شریعتش گرامی باد.

علی

چن تا جمله ی ناب از حکمتای نهج البلاغه :

ادامه نوشته

وقایع

یک ماهی میشد که آپدیت نکرده بودم. از مهمترین اتفاقاتی که توی این مدت افتاد گم شدن ام پی تری پلیر عزیزم درست در سالروز تولدش (۳۰ خرداد) بود. از یابنده (یا بهتره بگم سارق) گرامی هم تقاضا نمی کنیم اونو به مسوول سایت بده یا "در صندوق پستی بیندازد". حالا که انقد زرنگه که میزنه تو گوش ام پی تری پلیر ما، ببره خیالی نیس، مفت چنگش، نوش جونش فقط یادش نره قبل از اینکه به هر کامپیوتری وصلش کنه یه دور اسکنش کنه، آخه ما به وسیله مون یاد دادیم دس نامحرم افتاد کامپیوترشو بتکونه. از هر جور ویروس و کرمی که تو خاطر مبارکش بگنجه ریختیم رو اون. پس خیلی باید مواظب باشه.

هی روزگار. اینم ام پی تری پلیر ما. بهتر که رفت. توی این یه سال هر روز به اندازه ده تا خر ازش کار می کشیدم. روز می شد نیم دو جین باتری نیم قلم high quality حروم آهنگ گوش دادن می کردم. بدبخت چقدر الان خوشحاله که از دس من راحت شده. توی همه ی کافی نتای اراک یه دور جا گذاشته مش. دس هر کس و ناکسی هم افتاده بود. بدبخت بی نوا 128 مگ بیشتر ظرفیت نداشت ولی همیشه تا گوشش پر اطلاعات بود. دو سه دفه تا مرز نابودی پیش رفت. همسایه ی دیوار به دیوار مرگ شد ولی نذاشتم بمیره. زنده نگه داشتمش که دق کشش کنم. ولی حیف که فرشته ی نجاتش اجازه ی این کارو به من نداد.

ولی در هر حال امیدوارم هر جا که هست خوش و خرم باشه و اصلن نگران حال ما نباشه. ما اصلن به خاطر از دست دادنش غصه مون نشد. چون از قدیم گفتن دنبال 2 چیز هیچوقت ندو: 1- اتوبوس و 2- ام پی تری پلیر. چون یکی دیگه تو راهه. والسلام.

زندگی،به این قشنگی

فکر مي کني من واسه چي يه ماه جلوتر اومدم به مناسبت سالگرد شهادت دکتر شريعتي مطلب نوشتم؟
به خاطر اينکه ديگه اقلن تا اوايل تير ديگه اين ورا آفتابي نشم ولي...ديدم نمي شه؛ آخه عشق يه عاشق با نديدن کم نمي شه!
ديشب مث بچه هاي مثبت داشتم درس مي خوندم.بعد از اينکه يه کم رفتم تو بر اين  طراحي الگوريتم چن تا سوال و متعاقبنن جواب به ذهنم سرازير شد و به سرم زد عهد و پيمونو بشکنم و دس به کي برد بشم.
راستش در حين خوندن چن  تا از اين الگوريتما از زندگي نا اميد شدم. به خودم گفتم تف به اين زندگي. يه الگوريتم نيم وجبي بايد خوندنش يه ساعت طول بکشه؟ آخه اين چه دنيايي يه؟ اينهمه سلول خاکستر حروم کن واسه اين جفنگيات که چي؟ حالا اگه من ندونم يارو چه جوري کوله پشتي شو پر مي کنه روزم نمي گذره؟ يا مثلن کسي هست که پول خورد کردن بلد نباشه؟ خب برو يه هزاري بده دس آقاي زندي يه چيچک بخر ببين بقيه پولتو چه جوري ميده. اين قرتي بازيا يعني چي؟  اينکه چه جوري يه دوره گردي از 20 تا شهر بگذره که زمان سفرش  مينيمم بشه  فکر کردن داره؟ خب يه پرادو بندازه زير پاش بکشه به گاز بره ديگه فکر کردن نداره اين چه کنم چه کنما مال قديم بود.
ولي برام خيلي عجيب بود که اين مسئله ي دوره گرده هنوز حل نشده! ميگن  زمانش از اردر نماييه. با اين راه حلي که من ارائه دادم خيلي بکشه 3 روز.اصلن اينم يه هفته اگه فاصله شهرات  از هم خيلي زياده. اصلن  بابا جون اينم يه ماه اگه با الاغ بخواي بري. آقا آخرش 3 ماه اگه وسطش زدي جاده خاکي.ديگه روتو کم کن ديگه يارو توي 80 روز همه دنيا رو گشت اونوقت تو نمي توني 20 تا شهرو 90 روزه بري؟
اما يه کم  که از الگوريتمه سر در آوردم ديدم  زندگي خيلي هم بد نيس...بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم.شايد اين الگوريتما در نگاه اول سخت و مسخره به نظر برسن ولي بعضياشون (اونايي که ما متوجه ميشيم و راه حل ارائه مي ديم) جالبن. اصلن زندگي قشنگه. همه چي خوبه. همين طراحي الگوريتم خوبه. اگه طراحي الگوريتم نبود من به چه بهونه اي وبلاگمو آپديت مي کردم؟
اصلن فوق نهايتش توي اون الگوريتمه۱ واسه ليسانس گرفتن مي افتي تو حلقه ي بينهايت، خب باکي نيس خدا نگه داره اين دگمه ي Break رو!...طراحي الگوريتم نشد مي ري تو کار رايت CD و تايپ و پرينت و اسکن.اونم نشد ميري ازدواج مي کني، کانون گرم خانوادگي تشکيل مي دي، بچه بزرگ مي کني... 


۱-اگه نمي دوني کدوم، اون اسکرول بارتو بکش پايين تا ببيني

شمع

طرحي از يک زندگي


1312 تولد، دوم آذر ماه
1319 ورود به دبستان ابن يمين
1325 ورود به دبيرستان فردوسي مشهد
1327 عضويت در کانون نشر حقايق اسلامي
1329 ورود به دانشسراي مقدماتي مشهد
1331 اتمام دوره ي دانشسرا و استخدام در اداره ي فرهنگ مشهد/بننيان گذاري انجمن اسلامي دانش آموزان/شرکت در تظاهرات خياباني عليه حکومت موقت قوام السلطنه و دستگيري کوتاه مدت
1332 عضويت در نهضت مقاومت ملي
1333 گرفتن ديپلم ادبي و انتشار ترجمه«نمونه aهاي عالي اخلاقي» اثر کاشف الغطا
1334 انتشار کتاب هاي "ابوذر غفاري" و "تاريخ تکامل فلسفه" و ورود به دانشکده ادبيات مشهد
1336 دستگيري به همراه 16 نفر از اعضاي نهضت مقاومت در مشهد
1337 فارغ التحصيل از دانشکده ي ادبيات با احراز رتبه ي اول/ازدواج با يکي از همکلاسان خود به نام "بي بي فاطمه شريعت رضوي"در 24 تير ماه
1338 اعزام به فرانسه با بورس دولتي/تولد اولين فرزندش به نام "احسان"/پيوستن به سازمان آزادي بخش الجزاير
1339 بردن همسر و فرزندش به فرانسه/زنداني شدن در پاريس به دليل مبارزاتش در راه آزادي الجزاير
1340 همکاري با کنفدراسيون دانشجويان ايراني جبهه ي ملي نهضت آزادي و نشريه "ايران آزاد"
1341 مرگ مادر/تولد دومين فرزندش "سوسن"(زري)/آشنايي با افکار "فانون" نويسنئه ي انقلابي/آشنايي با ژان پل سارتر
1342 تولد سومين فرزندش"سارا"/اتمام تحصيلات و اخذ مدرک دکتراي تاريخ و گذراندن کلاس هاي جامعه شناسي
1343 بازگشت به ايران و دستگيري در مرز و انتقال به زندان قزل قلعه/از شانزدهم شهريور انتصاب مجدد در اداره فرهنگ
1344 انتقال به تهران به عنوان کارشناس بررسي کتب درسي
1345 استادياري رشته ي تاريخ در دانشگاه مشهد
1347 آغاز سخنراني هايش در حسينيه ي ارشاد و دانشگاه ها و انتشار کتاب هاي "اسلام شناسي" و مجموعه آثار شماره 30:از هجرت تا وفات
1350 تولد چهارمين فرزندش "مونا"(مهراوه)
1351 تعطيل حسينيه ارشاد و ممنوعيت سخنراني او
1352 معرفي خود به ساواک و 18 ماه زندان انفرادي در کميته ي شهرباني
1354 خانه نشيني و آغاز زندگي سخت در تهران و مشهد
1356 هجرت به اروپا و شهادت (56/3/29)

شمع

مي خوام از بزرگ مردي بنويسم که به نظر خودم بلندترين قله هاي انسانيت رو فتح کرده بود.
نوشتن اين مطلب اينجا به مناسبت سي امين سالگرد شهادت انسانيه که نمونه ش توي تاريخ کم پيدا ميشه.
آشنايي من با دکتر شريعتي به 4 - 5 سال پيش برميگرده.يادمه وقتي براي اولين بار چند صفحه از کتاب « گفتگوهاي تنهايي » رو خوندم ديگه نتونستم زمين بذارمش.تابستون بود و ذهن تشنه اي داشتم که حرفاي شريعتي رو طلب مي کرد.نميدونم چند بار خوندمش ولي به قدري با زبونش و با حرفاش احساس راحتي مي کردم که انگار سالها بود که ميشناختمش. هنوزم که هنوزه معتقدم که شريعتي خداي بيانه.اون با همين کلمات کثيفي که توي دهن همه ميچرخه معجزه ميکنه.شايد اگه مقاله ي "آدمها و حرفها" يا "دوست داشتن از عشق برتر است" از کتاب «کوير» رو خونده باشي تو هم به اين نتيجه رسيده باشي.بگذريم.
همه از اسلام ميگن؛ شريعتي هم از اسلام ميگه.وقتي بعضيا از دين حرف ميزنن دوست داري زودتر تمومش کنن! اصلا از دين زده ميشي.اما وقتي شريعتي از علي ميگه، وقتي شريعتي از فاطمه ميگه تازه ميفهمي فاطمه کي بوده. به قول شهريار:
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
ولي حيف که بيداري و آگاهي توي اين مملکت مثل اون چيزاست که بايد درپستوي خانه نهانشون کرد.اگه مثل شريعتي بخواي يه سريا رو از اسارت حماقت در بياري به سرنوشتي دچار مي شي که اون دچار شد: شکنجه،زندان،تبعيد،قتل...
ولي نشد که روبروي وضوح کبوتران بنشيند    و رفت تا لب هيچ     و پشت حوصله ي نورها دراز کشيد ...
و اکنون تو با مرگ رفته اي و من،اينجا،تنها به اين اميد دم ميزنم که با هر نفس گامي به تو نزديک تر مي شوم و ...
                         ...اين زندگي من است.

کاش کمي بيشتر مي ماندي تا چشماني که از ديدار تو محروم شد بي نياز ميکردي.کاش حضورت در تاريخ جاودانه بود تا هيچوقت حقيقت قرباني مصلحت نمي شد و کاش مردم پست زمانه با رفتن تو مجال خودنمايي نمي يافتند.
دلم مي سوزد از اين نامردي ها؛ از اين همه ظلم و ستمي که به جانشين خدا روي زمين مي شود. انسان بودن و انسانيت مثل تو در دل خاک جاي گرفت و به جايش تزوير و رياکاري و ظلم و سکوت آمد.ديگر از مهرباني خبري نيست؛ از آنهمه عشقي که تو به ايران و ايراني داشتي...
بعد از تو که بي شک از همان فرستاده هاي خدا بودي براي هدايت مردم، کسي نيامد که دست شاگردانت را بگيرد و توان بودن و ادامه دادن در وجودشان نهد.بعد از تو تنها مانديم با يک دنيا حسرت و درد.با يک دنيا غم و دلتنگي...
به راستي که تو تکرار علي بودي در تاريخ؛ تو معلم بزرگ بشر بودي و غمخوار نداشتي، تو پرنده اي اسير در هواي خفه ي اين سرزمين بودي که تاب ماندن نداشتي، شوق پرواز در چشمانت موج ميزد...
تو يگانه معلم انسانها بودي که درس هايت، پرده هاي سياه را از روي حقايق مدفون شده ي تاريخ در گذر زمان کنار مي زد و چهره ي راستين علي و فاطمه و ابوذر و  حسين را نشان مي داد، تو يگانه ي بي تکرار اين سرزمين هستي...تا خون در شريانم ميدود در راه تو گام بر خواهم داشت؛

روحت شاد باد و راهت پر رهرو.

بابا تو دیگه کی هستی!

شما یک نابغه ی تمام عیار هستید.رو دستتون هنوز از مادرش متولد نشده.از بچگی خارق العاده بودید.هیچ وقت سر کلاس به درس گوش نمی دادید.ته کلاس می نشستید و ختم شری و شیطونی کردن و از دیوار راست بالا رفتن بودید.ولی با این حال همیشه نمره هاتون از 20 ، 25 بوده. تو دانشگاه هم همیشه ممتاز بودید. هر چی این روزا تو دانشگاه ها تا مقطع پرفسورا تدریس میشه شما توی دبیرستان خوندید. الانم بهترین استاد دنیا هستید. خیلی کارتون درسته. روزانه از هزاران دانشگاه برای تدریس به شما پیشنهاد میشه. هر چی آدم حسابیه رفیق صمیمی شماست. شما توی خیلی زمینه ها تبحر و تخصص دارید. مثلن منت گذاشتن. از نظر شما معمولن همه نمی فهمن. شما نسخه ی نهایی انیشتین هستید. از نظر شما تقریبن همه ی کارا «کاری ندارن». توانایی عظیم شما توی نا امید کردن دیگران واقعن تحسین برانگیزه. همه از شما راضی ین و هواداران شما قابل شمارش نیستن. شما فوق العاده اید. قلم علی بی غم از توصیف بیشتر شما عاجزه... ببینم شما با استاد طراحی آلگوریتم ما نسبتی ندارید؟

آپ میکنیم

سال نو رو به شمایی که اینا رو میخونی تبریک میگم و امیدوارم روزا و شبایی پر از آرامش و برکت پیش رو داشته باشی.

نوروز رسم جالبیه. بهونه ی قشنگیه برای اینکه استارت تغییرات اساسی رو بزنی. فرصت مناسبیه که آپدیت کنی روابطتو با دیگران؛روحیاتتو؛ظاهرتو؛یا حتی وبلاگتو!

لحظه ها تلف میشن یکی یکی میرن به باد شب و روز میگذره خاطره ها می مونه به یاد

بیاین همه با هم خوش باشیم حتی یک دقیقه همین دقایق به آدم عمر بلند میده

دنیا ارزش نداره واسش اشک نریز اینو به همه تون گفتم چه درشت و چه ریز

وقت زیاده واسه اینکه رنگ غم وغصه باشی تا زنده ای تلاش کن واسه یه لحظه خوشی

راستی! 5 سال میگذره از روزی که خبر فوت اسطوره ی سینمای ایران عرق سردی رو روی پیشونیا نشوند:محمدعلی فردین؛ یادش گرامی.

خب،آپدیت کردم.حالا برم پی کارم.سیزده بدر خوش بگذره به همه

اندر خواطر چارشنبه سوری

دیشب چه غوغایی بود.یاد 20 سال پیش افتادم که عراق حمله کرده بود.روزی که به دنیا اومدمو یادمه.مادرم از ترس به خود میپیچید.و من با شکسپیر دس به یقه شده بودم و بین بودن و نبودن دس و پا میزدم...

غرغه در اثیر این افکار بودم که صدای گوش خراش پسر همسایه پرده ای که تازه برای گوشم دوخته بودم را از هم درید:

- شما نمیاید؟ - کجا؟ - بالا پشت بون دیگه - چه خبره؟ عروسیه؟

جواب نداد.منم برخواستم و در حالیکه زیر لب به پسر همسایه فحش می دادم رفتم بالا...پله پله تا ملاقات......به! اینجا رو! همه جمعن! مث اینکه فقط من کم بودم: بساط چایی و قلیون و بلوتوث و اینفرارد به راه - هر کی هم با خودش یه چشمه تکنولوژی آورده.از تی ان تی و سیم ظرفشویی بگیر و برو تا نارنجک و توپ و تانک و مسلسل و خیلی چیزایی که اسماشونو من بلد نبودم.پسر همسایه در حال ارضا کردن هیجانات نهفته ش بود.(چن تا تی ان تی با هم آتیش میکرد مینداخت تو یه دبه ی پلاستیکی زبون بسته) مادرم و خانومای همسایه چه آتیشی به پا کرده بودن. کمی اونورتر برادرم با یه پلاسیک زباله و چن تا چیز دیگه که تو اون تاریکی معلوم نبود مشغول ساخت بالون بود. بش خدا قوت ی گفتم و بر آن شدم که اندکی در کنار بلوتوث بازان بیاسایم.ولی گویا تنها چیزی که در اون مجلس وجود نداشت آسایش بود.

در همین اثنا صدای خوفناکی به گوش رسید. بله.آقای همسایه ی محترم ما واسه اینکه از دیگران عقب نمونه با شیشلولش یه تیر به هوا شلیک کرد.دیری نپایید که همه دورش جم شدن.منم که از بی توجهی دیگران به تنگ آمده بودم با یه حساب بندانگشتی به این نتیجه رسیدم که هرکی از خودش صدا درکنه میتونه توجه دیگران رو جلب کنه. این شد که منم از تکنولوژی ای که همرام برده بودم بهره جستم و یه صدای جیغ فرابنفش (که تازه ریخته بودم تو گوشیم) گذاشتم.و به این ترتیب همه ی نگاه ها متوجه حضور پربار من شد. و مادرم سراسیمه و در حالیکه رنگ به رخسار نداشت اومد پیش من و دیری نپایید که رنگ چهره اش از سپیدی یخبندان ترس به سرخی آتش خشم گرایید.....

خلاصه چارشنبه سوری امسالم خوشبختانه بدون تلفات گذشت و شمارش معکوس سال نو شروع شد.تنها نتیجه ای که میشه از این بحث گرفت اینه که:

انرژی هسته ای حق مسلم ماست.

نمایشگاه نقاشی

جونم برات بگه قدیما که جوون بودیم مث الان که امکانات نبود که کامپیوتر و چتیدن و بلاگیدن و این سوسول بازیا باشه. ما هم که استایل مثبت!!! بیکاری که خیلی فشارمون میداد مث حافظ میرفتیم کنار آب رکن آباد و یه بوم علم میکردیم و گلگشت مصلا رو می پاشیدیم رو بوم. (نه مث این بچه سوسولا که میشینن پشت پنجره ی طبقه بیستم یه ساختمون وسط یه شهر دودزده که حس بگیرن!!...) جوونم جوونای قدیم.

این عکسایی که میبینید، نقاشیای منن. (بابا پیکاسو) 4تا اولیا با رنگ روغنن؛ اون گلدونه (چهارمی) با مدادرنگیه و اون دوتا آخریا هم با گواشن.(اونا سبکشون با بقیه فرق داره، نگارگری ین) حالا به نظر شما کدومشون از همه قشنگتره؟ 

ادامه نوشته